از من نگو
از من نگو
از من نگو
نويسنده: اميرحسين انبارداران
باورم نمي شد. فكر كردم خيالاتي شده ام، با خودم و انديشه ام كلنجار رفتم، نه! خيالات نبود، واقعيت داشت. من خواب ديده بودم، جزييات خوابم را هم مي دانستم كه در حافظه ام بايگاني شده بود. حيران مانده بودم از اسرار آن بانوي نوراني كه گفته بود، فقط همين را بگو و از من نگو!
همان طور كه روي تخت افتاده بودم و از شدت درد و ناراحتي به خودم مي پيچيدم و با اشاره سر به مادرم كه كنار تختم بود حالي كردم كه حرف دارم، مادر آمد نزديك، حرفم را شنيد و گريه كرد، اشكهاي مادر كه زني مؤمنه و اهل قرآن بود، مهر تأييدي بر آنچه در رؤيا شاهدش بودم، به حساب مي آمد. مادر هنوز داشت گريه مي كرد كه با عجله رفت سراغ كادر پزشكي بيمارستان تا از آنها بخواهد مانع تدارك عمل جراحي من بشوند.
ايستاده بودم جلو مدرسه و منتظر ميني بوس سرويس دانش آموزان بودم كه ناگهان احساس كردم تمامي دردهاي دنيا را بر بدنم و بيشتر بر پاشنه پايم ريختند. فريادي را كه از حنجره بيرون دادم هيچ وقت فراموش نمي كنم. فريادم چنان بود كه از حال و هوش رفتم. فقط حس مي كردم روي دست مردم هستم و بدنم تكان مي خورد و توي ماشيني جابه جا مي شوم.
از حاشيه تهران كه خانه مان بود تا بيشتر نقاطش مرا به بيمارستانهاي مختلف بردند و نظر همه شان اين بود كه نمي توانند كاري انجام بدهند. قرار شد مدتي بگذرد و زخم پاشنه پايم كه خوب شد پايم را از بالاي مچ قطع كنند، چرا كه آن بخش از بدنم ديگر رگ و عصبي نداشت كه بخواهد از مغزم فرمان ببرد.
كار همه شده بود گريه. خودم هم گيج بودم، من تازه داشتم پنجم دبستان را تمام مي كردم و مي خواستم در آينده فوتباليست خوبي بشوم. اگر پايم از بالاي مچ قطع مي شد، ديگر چگونه مي توانستم بدوم؟ در بيمارستاني در منطقه تجريش تهران بستري بودم و نوبت عمل جراحي پايم مشخص شده بود، مادرم كه يار و همراه هميشگي ام بود، چنان بي تابي مي كرد كه غم و غصه هاي خودم را فراموش كرده بودم و دلم براي او مي سوخت. توي دلم از خدا مي خواستم كاري كند كه مادرم آرام شود.
قرآن و كتاب دعا يك لحظه هم از دست مادر جدا نمي شد. با نگراني نگاهش مي كردم و زير چشمي هوايش را داشتم. بنده خدا يكسره با چشماني گريان به قرآن و ادعيه مي نگريست و مي گريست و نجوا مي كرد. حتي يك بار از دلم گذشت و از خودم پرسيدم چرا خداوند متعال كه خالق است و همه چيز ما در دست اوست و خودش گفته: «بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را» به اين همه خواهش و التماس مادرم پاسخي نمي دهد. شايد اين انديشه و انديشه هاي ديگر بخشي از خصوصيات سني آن روزهاي من بود و به سادگي دنبال پاسخ سؤالاتم بودم.
مادر همچنان دعا مي كرد و قرآن مي خواند و مي گريست كه احساس كردم چشمانم سنگين شده، روي تختم جابه جا شدم و صورتم را گذاشتم روي بالش و با زحمت پلكهايم را باز نگه داشته بودم كه...
احساس كردم اتاقي كه داخل آن بستري بودم بسيار نوراني تر از قبل شده. حيرت زده به نور زياد اتاق فكر مي كردم كه ديدم خانمي كنار تختم ايستاده و به من لبخند مي زند. آن خانم خيلي نوراني بود و همچنان نگاهم مي كرد. دلم مي خواست به آن خانم بگويم از مادرم بخواهد كه اين قدر گريه نكند، اما آن قدر در نورانيت و جمال آن خانم محو شده بودم كه زبانم باز نمي شد و فقط با نگاهم به او التماس مي كردم.
لحظاتي به همان حال گذشت و آن خانم به يكباره گفت:
- اجازه نده چاقوي جراحي را به پايت بزنند.
اين بار از خوشحالي حرف آن خانم توانستم حرف بزنم، تند و ذوق زده پرسيدم:
- خانم، شما كي هستيد؟
آن خانم كه هنوز داشت لبخند مي زد، جواب داد:
- فقط اجازه نده چاقوي جراحي را به پايت بزنند، از من حرفي نزن...
نور اتاق دوباره كم شد، آن خانم ديگر كنار تختم نبود. مي خواستم دنبالش بروم و پيدايش كنم. مادرم محكم بدنم را گرفته بود و التماس مي كرد:
- حسين جان چرا اين قدر تكان مي خوري، خوب نيست، خونريزي پات دوباره شروع مي شه...
داشتم با التماس گريه مي كردم. از مادرم پرسيدم:
- كو؟ كجا رفت؟
مادر پرسيد:
- كي؟!
گريستم و قصه را براي مادرم گفتم. مادر از خوشحالي گريه مي كرد.
هر طوري كه بود تيم پزشكي بيمارستان را متقاعد كرديم كه پاي مرا قطع نكنند. الان هم بيست سال است، با همان پايي كه قرار بود قطع شود و قطع نشد فوتبال بازي مي كنم.
منبع: نشريه روزهاي زندگي-ش332.
همان طور كه روي تخت افتاده بودم و از شدت درد و ناراحتي به خودم مي پيچيدم و با اشاره سر به مادرم كه كنار تختم بود حالي كردم كه حرف دارم، مادر آمد نزديك، حرفم را شنيد و گريه كرد، اشكهاي مادر كه زني مؤمنه و اهل قرآن بود، مهر تأييدي بر آنچه در رؤيا شاهدش بودم، به حساب مي آمد. مادر هنوز داشت گريه مي كرد كه با عجله رفت سراغ كادر پزشكي بيمارستان تا از آنها بخواهد مانع تدارك عمل جراحي من بشوند.
ايستاده بودم جلو مدرسه و منتظر ميني بوس سرويس دانش آموزان بودم كه ناگهان احساس كردم تمامي دردهاي دنيا را بر بدنم و بيشتر بر پاشنه پايم ريختند. فريادي را كه از حنجره بيرون دادم هيچ وقت فراموش نمي كنم. فريادم چنان بود كه از حال و هوش رفتم. فقط حس مي كردم روي دست مردم هستم و بدنم تكان مي خورد و توي ماشيني جابه جا مي شوم.
از حاشيه تهران كه خانه مان بود تا بيشتر نقاطش مرا به بيمارستانهاي مختلف بردند و نظر همه شان اين بود كه نمي توانند كاري انجام بدهند. قرار شد مدتي بگذرد و زخم پاشنه پايم كه خوب شد پايم را از بالاي مچ قطع كنند، چرا كه آن بخش از بدنم ديگر رگ و عصبي نداشت كه بخواهد از مغزم فرمان ببرد.
كار همه شده بود گريه. خودم هم گيج بودم، من تازه داشتم پنجم دبستان را تمام مي كردم و مي خواستم در آينده فوتباليست خوبي بشوم. اگر پايم از بالاي مچ قطع مي شد، ديگر چگونه مي توانستم بدوم؟ در بيمارستاني در منطقه تجريش تهران بستري بودم و نوبت عمل جراحي پايم مشخص شده بود، مادرم كه يار و همراه هميشگي ام بود، چنان بي تابي مي كرد كه غم و غصه هاي خودم را فراموش كرده بودم و دلم براي او مي سوخت. توي دلم از خدا مي خواستم كاري كند كه مادرم آرام شود.
قرآن و كتاب دعا يك لحظه هم از دست مادر جدا نمي شد. با نگراني نگاهش مي كردم و زير چشمي هوايش را داشتم. بنده خدا يكسره با چشماني گريان به قرآن و ادعيه مي نگريست و مي گريست و نجوا مي كرد. حتي يك بار از دلم گذشت و از خودم پرسيدم چرا خداوند متعال كه خالق است و همه چيز ما در دست اوست و خودش گفته: «بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را» به اين همه خواهش و التماس مادرم پاسخي نمي دهد. شايد اين انديشه و انديشه هاي ديگر بخشي از خصوصيات سني آن روزهاي من بود و به سادگي دنبال پاسخ سؤالاتم بودم.
مادر همچنان دعا مي كرد و قرآن مي خواند و مي گريست كه احساس كردم چشمانم سنگين شده، روي تختم جابه جا شدم و صورتم را گذاشتم روي بالش و با زحمت پلكهايم را باز نگه داشته بودم كه...
احساس كردم اتاقي كه داخل آن بستري بودم بسيار نوراني تر از قبل شده. حيرت زده به نور زياد اتاق فكر مي كردم كه ديدم خانمي كنار تختم ايستاده و به من لبخند مي زند. آن خانم خيلي نوراني بود و همچنان نگاهم مي كرد. دلم مي خواست به آن خانم بگويم از مادرم بخواهد كه اين قدر گريه نكند، اما آن قدر در نورانيت و جمال آن خانم محو شده بودم كه زبانم باز نمي شد و فقط با نگاهم به او التماس مي كردم.
لحظاتي به همان حال گذشت و آن خانم به يكباره گفت:
- اجازه نده چاقوي جراحي را به پايت بزنند.
اين بار از خوشحالي حرف آن خانم توانستم حرف بزنم، تند و ذوق زده پرسيدم:
- خانم، شما كي هستيد؟
آن خانم كه هنوز داشت لبخند مي زد، جواب داد:
- فقط اجازه نده چاقوي جراحي را به پايت بزنند، از من حرفي نزن...
نور اتاق دوباره كم شد، آن خانم ديگر كنار تختم نبود. مي خواستم دنبالش بروم و پيدايش كنم. مادرم محكم بدنم را گرفته بود و التماس مي كرد:
- حسين جان چرا اين قدر تكان مي خوري، خوب نيست، خونريزي پات دوباره شروع مي شه...
داشتم با التماس گريه مي كردم. از مادرم پرسيدم:
- كو؟ كجا رفت؟
مادر پرسيد:
- كي؟!
گريستم و قصه را براي مادرم گفتم. مادر از خوشحالي گريه مي كرد.
هر طوري كه بود تيم پزشكي بيمارستان را متقاعد كرديم كه پاي مرا قطع نكنند. الان هم بيست سال است، با همان پايي كه قرار بود قطع شود و قطع نشد فوتبال بازي مي كنم.
منبع: نشريه روزهاي زندگي-ش332.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}